«سیمین برای ما تنها همان سیمین بود. اگرچه بعضی از سامریان دوست دارند از او گوساله زرین دیگری بسازند. دوستی برایم نوشته بود که کاش سیمین همان سیمین سالهای شصت بود. دوست دیگری از قول یک ناشر معروفی که حالا سالهاست درگذشته، میگفت ای کاش این خانم در پیری به جای آنکه پوست خود را بکشد و جوان کند، کمی هم فکر خود را میکشید و جوان میکرد. دیگری برایم نوشته بود آنچه او درباره حضرت آقا سروده بود، حتی هجو هم نبود، چیزی بود در مایههای لوندی و دریدگی و کمی پائینتر از هزل. میگفت سیمین اگر در هر کشوری جز ایران بود، از رهبرانش سیلی دریافت میکرد اما او در پیری گلوله زد و گل گرفت از جوانان این مرز و بوم.
میگفت حسین منزوی با مرگش و با فقرش ثابت کرد که یک ایرانی آزاده و دیندار است که تا سرودن اشعاری برای کربلا و امام جواد (ع) هم جلو آمده است اما سیمین تمام عشقش آن بود که آبی به آسیاب آن طرف آبیها بریزد و ریخت. میگفت تمام دیوان سیمین از نظر من با چهار غزل حسین منزوی قابل قیاس نیست. گفت نظر تو چیست؟ گفتم که البته از نظر من هم منزوی بسیار تا بسیار شاعرتر بود و پیشتر از سیمین حرکتی را در نوگرایی غزل سامان داد که سیمین از بیسروسامانی این شاعر بهره برد و آن را به نام خود ثبت کرد.
اما با این همه سیمین هم زنی است که ایران را دوست داشت و از خاندانی نژاده و بزرگ بود و روزگاری در دوران میانسالی اندیشه و فکرش بسیار تا بسیار بهتر از امروز کار میکرد. همان روزهایی که آزادشدن پادگان حمید و حماسه هفده شهریور در شعر او انعکاس داشت را میگویم. دوستم دوباره میگفت او تشخیصهای سیاسیاش اصلاً درست نبود. و بعد برایم این مصرع را خواند که آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد.
گفت زبانم به فاتحه نمیچرخد. دست خودم نیست. گفت کسی که با شاعران بزرگی چون حافظ و مولانا و بیدل هر شب شب نشینی دارد و دمخور روح و زبان و فکر آن بزرگان است، مقهور شاعرانی چون سیمین نمیشود. گفت من از سیمین مکدرم. این همه جوانان خوب و مستعد ایرانی ... تو باید بروی شعرت را بدهی داریوش بخواند؟ دوباره گفت نظرت چیست؟ چه میکنی؟ گفتم من فعلاً دارم فاتحه میخوانم. تو هم که با این حرفهایت فاتحه سیمین را خواندی. حالا اگر دلت خواست و لبت چرخید یک فاتحهای هم بخوان برای آمرزش روحش.